شادي کابياني - از سال 1341به عنوان سفير خوشآمدگويي به کوهستان معرفي شده است و خاطرههاي زيادي را از دورانها و افراد مختلف در کوله پشتي خود جاي داده است. نظر هر تازه واردي را هنگام ورود جلب ميکند و شايد براي خيليها هم آنقدر عادي شده که بيتوجه از کنارش ميگذرند.
تنديس کوهنورد ميدان دربند بر روي يک تخته سنگ کار گذاشته شده است. 3متر طول دارد و قدمتش به 46 سال پيش ميرسد. البته در سال 1337 نمونه گچي اين مجسمه توسط سازنده همين تنديس بنام" رضا لعل رياحي" ساخته شده بود ولي به دليل بارندگي و يخبندان در همان سال از ناحيه دست و بدنه دچار آسيب شديد شد، از اين رو در سال 1341 با پيگيري فدراسيون کوهنوردي دوباره اين تنديس البته اين بار با سيمان ساخته و بر جاي قبلي نصب شد.
تنديس کوهنورد ميانه ميدان دربند، به کوه پيمايان فاتح رشته کوه البزر را نشان ميدهد، از بخش شمالي وارد کوره راهي ميشوند که به آبشار دو قولو و شيرپلا ختم ميشود. راه باريک و مال رو است. همين امر سبب شده است که از ماشين و وسيله تندرو خبري نباشد. رستورانهاي بينراه هم کالاهاي خود را با قاطر حمل ميکنند. هرچه قدر از زمين دورتر ميشوي، وارد فضايي ميشوي که هزاران سال فضاي سفر بوده است؛ آدم، اسب و قاطر در دشت و کوه در کنار هم و از کنار هم ميگذرند. فضايي که در آن تمدن بر پشت اسب حمل ميشده .
شايد نخستين چيزي که در وهله اول از نام دربند در ذهن تداعي شود ورزش کوهنوردي و صعود به رشته کوه البرز باشد. رشته کوهي که قلهاي با نام دماوند را که نشانه ايستادگي و مقاومت ايران است در خود جاي داده است.
البته اين معني هم که دربند به نوعي تداعيگر صعود و کوهنوردي است شايد هم خيلي نامربوط نباشد. بسيارند افرادي که از گذشتههاي بسيار دور با البرز الفتي ديگر دارند، چرا که در آنجا، بر بالاي کوه هيچ چيز به غير از خدا نيست و شايد بتوان از آنجا خدا را بيشتر حس کرد .
از قله همه چيز حقير است، شهرت را ميبيني که بزرگترين اجزايش به نقطهاي ميمانند و سر و صداهايش در بينهايت گم شده. آنجا فقط تويي و صداي کوران باد سرد و چند نفري که هر کدام با روش خود از اين فضا لذت ميبرند و … البته عظمتي را که البزر زير پايت گذاشته نبايد فراموش کني.
دربند به علت آب و هواي مناسب در پنجاه سال اخير به محل گشت و گذار روزانه و تفريح شبانه تهرانيها بدل شده است. عصرهاي بهار، تابستان و در واقع هر چهار فصل سال ميدان سر بند و قهوه خانهها و رستورانهاي اطرافش از جمعيت موج ميزند و به کسب و کار اهالي رونق ميبخشد.
هوايي که سرمايش هم دلچسب است . بوي دود و آتش و کباب، صداي کارگر رستوراني که داد ميزند "آقا، خانم صبحانه حاضره بفرمائيد تو !" هواي نسبتا تميز در مقايسه با مرکز شهر خودش يک نوع تنوع محسوب ميشود. صداي آب رودخانه که از لابه لاي صخرهها راه خودش را باز کرده و با سرعت به سمت پايين در حال حرکت است، همه اينها دلايلي هستند که شهرنشين خسته بخواهد آخر هفته خودش را در دربند بگذراند. تفريحي که امروزه ميتوان آن را از جمله تفريحات مشترک تمام اقشار جامعه دانست.
اگر از اهالى دربند بپرسيد بهترين روز شما چه روزي است با تعاريف متفاوتي مواجه ميشوي. در حالى که کاسبان خوشترين روزشان پنجشنبهها و جمعههاست، براي ساکنان اين مناطق بدترين روزها همين پنجشنبهها و جمعههاست.
حکايت کوه پيمايان و مردم علاقهمند به تفريح در کوه هم حکايت جذابى است. آنها که پنجشنبهها دل به سنگ و قله مىزنند شباهتى به آنها که جمعهها راهى دربند مى شوند، ندارند. پيشترها، اهالى و کسبه دربند مردم صبح و عصر پنجشنبه را مردم علم و دانش مىدانستند که بيشتر شامل دانشجويان و دانش آموزان ميشود.
پنجشنبهها هنوز هم روز جوانترها و پيرترهاست. جوانهايى که گروه، گروه و دسته، دسته به خلوت سنگ و دره مىروند و پيرترهايى که به يادجوانى پا به پاى آنها بالا مىروند و گاه دود است که از کنده بلند مىشود. بسياري تا همان هفت حوض و آبشار دوقلو بيشتر نمىکشند و پيرترها آهسته اما پيوسته دل به مسير مىسپارند و از بالاتر که ببينى با کلاه و شال و چوب کوه نوردى هيبت جذابترى دارند که آرام آرام و با حسرت گذشته و غنيمت امروز و ترس فردا جاده مالرو را بالا مىروند.
گاه با هم گرم گفت و گوهاي مهم و جدى سياسى، اقتصادى و اجتماعى مىشوند و گاه که به آشنايى مىرسند سلامى و عليکى ، ياد و خاطره و لبخندى و باز هم ادامه مسير.
حرفهاىترها جورابهاى پشمى تيره رنگى و پوتينهاى محکم و اصل به پا دارند ، کوله پشتى به پشت و چوبدستى در دست.
هر چه بالاتر
ميروي از تعداد افراد راه کاسته ميشود . اين که چقدر از سکوت و آارمش دربند و مسيرش لذت ببري و چه چيزهايي ببيني بستگي به اين دارد که چقدر توان بالا رفتن داشته باشي و چقدر از زمين دور شوي. زمان رفتن فقط به رفتن و صعود فکر ميکني و سعي ميکني به بهشت کوچکت زودتر برسي. اما زمان برگشت به شبنشيني در رستورانها و کافههاي دربند نگاه مياندازي.
به ديزيهاي سنگي که رديف به رديف در رستوران و روي اجاق در حال قل قل زدنند ، به ترشيجات، لواشک، آلبالو و ... که با رنگهاي قرمزشان چشمت را نواش ميکنند و به رمالهاي دورگردي که با زور دست ميهمانان طبيعت را ميگيرند و ميگويند "بده فالت بگيرم " و در آخر پول خون آدميزاد را طلب ميکنند و ميروند.